عزیزِ جان
و حسی دارم مثل در رویا راه رفتن. دور از همه چی و همگان و همه کس. دور از تو. و با این حال روحی از تو در کنارم قدم بر میدارد. بیا صادق باشیم. تک تک سلولهای این بدن نحیف و استخوانی از تو متنفرند. تنها چیزی را که دوست میدارند خاطرات است. خاطرات زمانی که دوستت داشتند. و حالا مثل مادری که نمیگذارد جسد فرزند مردهاش چال شود، نمیگذارند که تو را چال کنم. همینقدر عزیز بودی. همینقدر. اما چه سود؟ تو مردهای. بدنت در حال پوسیدن. نگاهت. خندههایت. حتی حرفهایت. حتی خاطرهایت . و از همه بیشتر گرمایت. و هیچ گریزی از آن نیست. و هیچ بازگشتی. چه سود؟ ای عزیز دل چه سود؟ چه سود این همه گرمایی که افروختیم و بعد زمستان آمد و از آن هیچ نماند عزیز دل. من را، من را دارد باد با خود میبرد. اینها را به روح میگویم. روح می خندد. روح تویی. روح تو نیستی. و من می دانم روزی باید این روح سنگین و عزیز و دوست داشتنی تو را زمین بگذارم. از ماورایش جسد پوسیدهات که سال ها پیشش رها کرده بودم بنگرم و بعد تنها بروم. تنها و بدون روح عزیز گرم.