جوهر خیال

طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

داشتیم توی کمد دنبال یکی از لباسام می گشتم که یهو یه رو سری صورتی افتاد بیرون. می دونید راستش خیلی تعجب کردم. آخه فکر می کردم خیلی وقت پیش مامانم داده باشتش بیرون. کهنه بود. از اولم رنگش صورتی کثیف بود اما حالا چرک مرد شده بود. حاشیه های سفیدش بیشتر به شیری می زدن. من هیچ وقت رنگ صورتی بهم نمی اومده. سبزه ام و صورتی چهرمو تیره تر می کنه. اما همیشه عاشق اون رو سری بود. با این که اصلا رو سری مال من نبود و انقدر در مقابلش کوچولو بودم که وقتی سرم می کردم، از پشت تا نزدیک کمرم پایین می اومد. آخه می دونید روسری دیوانه وار بوی بهارنارنج می داد. یه بار که رفته بودیم شمال، بابام ازم گرفتش و توشو پر از بهارنارنج کرد. یادمه اونجا عطر بهارنارنج مست کننده بود. هر کوچه ای که می پیچیدی، هر خیابون هر باغ. حتی یادمه یه جا که چمن بود رفته بودم غلت زده بودم و توی موهام پر شده بود از شکوفه های نارنج. بعد از اون اونقدر مست عطر بهارنارنج شده بودم که اگه بهم زهر می دادن می گفتن توش بهارنارنج ریختیم می خوردم. حتی از اون به بعد عسل مورد علاقه ام شده بود عسل بهارنارنج. می خواستم رو سری رو بو کنم ببینم هنوز بوی بهارنارنج می ده یا نه. اما راستش دلم نیومد. می ترسیدم دیگه بوی بهارنارنج نده. خواست تاش کنم بزارمش دوباره تو کمد که یهو از اون قسمت سیاه لوله ای کنار رو سری که اطلاعات شست و شو و اینا روش نوشته یه گلبرگ سفید چروکیده ی خشک افتاد رو زمین! یعنی واقعا بهارنارنج بود؟ بعد از اون همه وقت؟ واقعا نمی دونم. دوست دارم فکر کنم که بود. سرمو فرو بردم تو رو سری و عمیق بو کشیدم. برای یه ثانیه فقط برای یه ثانیه حس کردم بوشو دوباره حس می کنم. همونقدر شیرین و لطیف. انگار که ته دلمو خالی می کرد. یه لحظه حس کردم دوباره اون بو از لای تار و پود رو سری-شایدم از لای تار و پود خاطراتم- بیرون اومد و من دوباره همون دختر بچه ایم که موهاش پر از بهار نارنجه و داره از ته دل می خنده.
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۵۷
seta kua