جوهر خیال

طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱. باید به سه تا آدم پیام بدم. دوتا تو تلگرام یکی تو اینستا. منتها نمی‌تونم. ماجرا اینه که متوجه شدم روح هم مثل جسم بعد مریضی ضعیف میشه. کوچک‌ترین فشاری که بهم میاد تموم وجودم بهم می‌ریزه. می‌دونید مثل چیه؟ مثل این می‌مونه که یک ماهیچه‌ی دردناک داشته باشید. و اون درد درون ماهیچه باعث میشه که هربار ازش استفاده می‌کنید٬ به طرز عجیبی آگاه بشید. من دقیقا آگاهم. از این که کجاها توی زندگیم داره فشارای ریز و درشت بهم میاد و تا حالا تونسته بودم محلشون ندارم. وحشتناک‌ترینشون تلگرام و اینستان. حقیقتا وحشتناکن. گاهی بازشون می‌کنم و سعی می‌کنم ارتباط برقرار کنم. هرچی باشه خیلی معتادم. اما بازم برام وحشتناکه. خلاصه این که باید به سه نفر پیام بدم. یه دوست خیلی قدیمی که رابطمو باهاش قطع کرده بودم٬ یه دوست خیلی جدید که احتمالا می‌ره/رفته و دیگه هیچ‌وقت نمی‌بینمش و یه دوست عمیق که رابطمون جدیدا خیلی خدشه‌دار‌ شده٬ دلم براش تنگه و می‌ترسم که کلا رابطمون قطع بشه.


۲. دارم درس نمی‌خونم. بیشتر به این فکر می‌کنم که توی اون دو هفته‌ی بین دو ترم چه کارایی باید انجام بدم. دارم این دفعه حتی یه لیست خیلی طولانی درست می‌کنم. می‌ترسم که انجامشون ندم. واقعا می‌ترسم.


۳. من یه آرزوی جدید دارم. تا حالا به یه نفر گفتم. ولی تصمیم گرفتم دیگه به هیچ کس نگم. می‌ترسم که انجامش ندم. وسطش پشیمون بشم یا تواناییشو نداشته باشم. می‌ترسم که همه بفهمنن بازم نتونستم هیچ کاری بکنم. که یه آرزوی دیگه‌ام از دست دادم.


۴.یادم نمیاد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۷ ، ۱۰:۲۹
seta kua

و حسی دارم مثل در رویا راه رفتن. دور از همه چی و همگان و همه کس. دور از تو. و با این حال روحی از تو در کنارم قدم بر می‌دارد. بیا صادق باشیم. تک تک سلول‌های این بدن نحیف و استخوانی از تو متنفرند. تنها چیزی را که دوست می‌دارند خاطرات است. خاطرات زمانی که دوستت داشتند. و حالا مثل مادری که نمی‌گذارد جسد فرزند مرده‌اش چال شود، نمی‌گذارند که تو را چال کنم. همینقدر عزیز بودی. همینقدر. اما چه سود؟ تو مرده‌ای. بدنت در حال پوسیدن. نگاهت. خنده‌هایت. حتی حرف‌هایت‌. حتی خاطرهایت‌ . و از همه بیشتر گرمایت. و هیچ گریزی از آن نیست. و هیچ بازگشتی. چه سود؟ ای عزیز دل چه سود؟ چه سود این همه گرمایی که افروختیم و بعد زمستان آمد و از آن هیچ نماند عزیز دل. من را، من را دارد باد با خود می‌برد. این‌ها را به روح می‌گویم. روح می خندد. روح تویی. روح تو نیستی. و من می دانم روزی باید این روح سنگین و عزیز و دوست داشتنی تو را زمین بگذارم. از ماورایش جسد پوسیده‌ات که سال ها پیشش رها کرده بودم بنگرم و بعد تنها بروم. تنها و بدون روح عزیز گرم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۷ ، ۰۶:۴۱
seta kua