گفته بود وقتی که بمیرد سازش را میگذارد برای من. تا وقتی دلم برایش تنگ شد، تا وقتی که نبودنش باد کرده و سیاه و نیم پوسیده ماند توی قلبم راهی برای حرف زدن داشته باشیم. و من که از اصل هم آدمی بودم که سازهای مردمان مرده را نگاه میداشت دلم آرام گرفته بود به حرفش. هرچند وقتی که مرد دیگر مدتها بود برایم نمیزد. دیگر مدتها بود وقتی یکدیگر میدیدیم سازش را، چسبیده به پهلویش، نمیآورد که برایم بزند. که من با چشمان نیمه تر بنشینم گوشهای و نگاهش کنم. دیگر عزیز جان نبودم که از این کارها برایم بکند.
قابهایی هستند که در آنها آدمها را بیشتر دوست میداریم. مثلا عکسهایی که شخصی با قیافهای هرچند کج و کوله دارد از ته دل میخندد. چند روزی پیش اتفاقی چشمم خورد به یکی از همین عکسهایش. یکی از آن قابهایی که درون آن بیش از همیشه دوستش داشتم. و دلم گرفت از مردنش. از نبودنش. راستش را که بخواهید برای مرگش آن طور که انتظار داشتم سوگواری نکرده بودم. شاید نیم روز بیقراری کردم. شاید هم کمتر. عصبانی بودم. از مردنش از این که دیگر نبود. از این که اگر اندکی، حتی ذرهای تلاش میکرد نمیمرد و نکرده بود عصبانی بود. چندماهی بود که داشت جلوی چشمم جان میداد و من هر روز میدیدم که از زندگیش در زندگی من جدا میشود. که حتی خودش هم نمیخواهد که بماند. میگفتمش که داری میمیری. و او اصرار میکرد که مردنی نیست. که زنده میماند. شاید آرام آرام مردنش جلوی چشمهایم بود که دردم را کم کرد. شاید هم این بود که این روزهای آخری دیگر عزیز دل صدایم نمیکرد و ساز نمیزد و قصه نمیبافت برایم. یکجوری که انگار آن چیزی که عزیز میداشتم درونش، مرده بود و جسم باقی مانده بود که آن هم داشت میپوسید تا خاک شود و باد آن را با خودش ببرد.
همین عکس کذایی بود که دلتنگم کرد و کشاندم سمت دستنوشتههای پوسیدهاش. نوشتههای پراکندهاش را که این جا و آنجا رها کرده بود میگشتم که چیز جدیدی پیدا کنم. چیزی از او بخوانم. گویی که هنوز زنده است حرف میزند و عقاید و احساساتش را درمیان میگذارد. اما اشتباه بود. عاقبت یک دستنوشته پیدا کردم برای ۷-۸ ماه پیش شاید. نشستم و خواندم از دغدغههای کهنهاش که دیگر نبود و کمی حتی بغضم گرفت از دلتنگی. بعد از دوماه نبودنش. بعد از دوماه مردنش تازه کمی داشت دلم برایش تنگ میشد تا رسیدم به جایی از نوشتهها که آدمهای عزیز زندگانیاش را یک به یک و با وسواس نام برده بود. و حتی برای چندتایی عزیزتر هایشان چیزکی نوشته بود.
و نامی از من نبود. دست نوشته را گذاشتم زمین و بغضم خفتهتر کمی در گلو پایین رفت و باد کرد و گلویم بگویی بخواهد منفجر شود از ورم بغض تیر کشید و درد گریههای ناکرده ریخت روی قلبم. از درد درک سالها دوست نداشته شدن.
کاش نمیفهمیدم عزیز. نمیفهمیدم برایت عزیز نبودم. که نزدیک نبودم. که دلت چقدر دور بوده از عزیز داشتنم. که آنجور که فکر میکردم محبت گرم، کوچک، صاداقانه و شریفی بینمان نبوده. کاش حالا بعد از مرگت نمیفهمیدم. کاش نمیفهمیدم.