جوهر خیال

طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

و اسپرسوی من...

و اسپرسوی من سرد شد. همچنونا که غمم

و اسپرسوی من

و اسپرسوی من در کنار پنجره ی کافه ای در جردن سرد شد.

در حالی که عشق دیرینه ام در کوچه پس کوچه های فرمانیه کاپوچینوی شیرین مزه مزه می کرد.

و آه از این روزگار جفا کار. (آه سوزناکی می کشد.)


صدای صوت و جیغ و کف و هورا. چهره های مملوء از حیرت و ستایش.

-به به! استاد عجب شعری. استاد شما تا حالا به کتاب نوشتنم فکر کردید؟

-به زودی چاپ می کنم. (پکی به سیگارش می زند.) تا اون موقع می تونید کارامو از تو کانالم و اینستاگرامم دنبال کنید.


چندتا دختر دو میز اون ور تر:

-می بینی؟ آدمای هنری خیلی خاصن! (حتی نمیگه ادبی:/)

-چه جورین یعنی؟

-خاصن دیگه.

موهایش را کمی تاب می دهد و اضافه می کند:

-می دونی انگار دیدشون به دنیا فرق داره. دنیا رو یه جور دیگه می بینن.

دو دختر دیگر با تعجب و حیرت سر تکان می دهند و تایید می کنند.


من:

کمی سرم را در دست هایم می گیرم. به این نتیجه می رسم کافیین چیز بس مضر و زیان آوریست. و من کلا قهوه دوست نداشته و ندارم. تقریبا عربده می کشم:

-این اسپرسو رو کی رو میز من گذاشته؟ 

گارسون(نمی دانم توی کافه ها هم به این اسم صدایشان می کنند یا نه. الان که فکر می کنم. آنها هم لابد باید اسم باکلاسی داشته باشند تا کلاس کافه حفظ شود. همینجوری بی کلاس که نمی شود.) به سمت من نگاه می کند. در واقع تقریبا همه نگاهم می کنند. خدا رو شکر آنقدر تاریک است که از هم جز یه سری اشباح سر گردان حراف چیز دیگری نمی بینیم.

-آقا ببخشید اشتباه شده. من نه کتاب می خونم. نه می نویسم. نه قهوه تلخ می خورم. اشتباه شده آقا. اینو بی زحمت از رو میز من بردارید.


دهانش باز مانده.


اشاره می کنم به آقای شاعر که نزدیک پنجره نشسته و صورتش را نور نموری که از لای پرده های سیاه به سختی به درون رسوخ کرده بود، کمی قابل تشخیص می کرد. آقای شاعر داشت سیبیل هایش را تاب می دهد. اون آقا رو  از پشت پنجره دیدم فک کردم اینجا کله پاچه ایه. اسپرسو هم فکر کردم از اعضا جوارح گوسفنده.


گارسون دست هایش را به طرز خطرناکی به سمت جیبش می برد. فکر می کنم آماده است زنگ بزند تیمارستانی جایی بیایند ببرندم. که خودم پولم را حساب می کنم و خورده نخورده لیوان قهوه ام را روی میز جا می زارم و از آنجا فرار می کنم. به روشنایی صبح که باز می گردم حقیقتش را بخواهید کلمه ی داستان و کتاب و شعر دیگر آنقدرها هم نفرت انگیز به نظر نمی رسد. شاید اگر چند جلسه ای روانکاوی بروم بتوانم یکی دو سال دیگه باز هم با لذت به کارشان ببرم. دست هایم را تاب می دهم و یک نفس عمیق از هوای دودی تهران می کشم درون ریه هایم. هر چه باشد از هوای سیگاری کافه که بهتر است. بعد هم به خودم قول می دهم حتی اگر از شدت  نرسیدن کافیین در حال مرگ بودم تنهایی پا در هیچ کافه ی ناشناسی در این شهر نگذارم. 


پ.ن:ماجرا اغراق شده:)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۵
seta kua