جوهر خیال

طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب

دُردِ

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۲ ب.ظ

و دُرد شادی، لبخند و لذت چیزی جز بغض نیست. که رسوب می کند اندرون حلق آدمی، که راه نفس می بندد. که فرو می ریزد درون قلب. فرو می ریزد درون قلب و تنگ می کند قلب. تنگ می کند دل. و آخ از این دل هنگامی که تنگ می شود.


ادامه خاطره ست:)


چند ساعت خوبی بود. من می خندیدم، می چرخیدم و می خندیدم و با آدمایی حرف می زدم که کمتر رو در رو شده بودم. و چقدر تک تکشون برام عزیز بودن. از پوریای عزیز که سال هاست دوست خوبمه تا بهنام حاجی زاده دوست داشتنی که اولین ملاقاتم باهاش بود. و من حالا چنان دلتنگ تک تکشونم که انگار سال هاست ندیدمشون. اصن منم هوس کردم مثل محمد فائزی فرد عزیز برای تک تک بچه هایی که دیدم یه چیزی بنویسم:D متقلبم خودتونید. تحمل کنید خب. شاید دلم وا شه. البته خب می دونم که نمی خونن. چون وب من هیچ وقت آپ نیست. ولی به هرحال. فک کنید دفترچه خاطراته:-"

کانیا: آیا می دانستی تو خیلی خیلی خیلی برام عزیزی؟ می دونستی لبخندت چقدر شیرینه؟ می دونستی وقتی استرسم زد بالا و دستاتو گرفتم چقدر آروم شدم؟ خیلی خوشحال بودم که کنارم بودی. که کنارت بودم.


سولماز: تو جان منی! جان. آیا می دانستی که آغوشت از گرم ترین و مهر آمیز ترین و بهترین آغوشای دنیاست؟ می دونستی لبخندت چقدر به چشات میاد؟ لامصب خب تو چرا انقدر جذابی؟:/


بانو کشوری گرانقدر: آقا من وقتی خانوم کشوری شناختم می خواستم بال دربیارم:/ اصن حتی فکرشم نمی کردم منو بشناسه!


رویا: رویا جان! من نمی شناسمت اصلا. ولی سر تا پا انرژی مثبت بودی. کاش فرصت پیش بیاد بیشتر بشناسمت.


پوریا: انگشتر عقیقتو عشقه! (عقیق بود دیگه؟) آقا چرا جدایی از تو انقده سخت بود؟ چرا؟ اصن نمی خواستم بزارم بری. چقدر کم دیدمت.


صدرا: تو چرا انقدر خوشگل شده بودی؟:) چرا کتابمو جا گذاشتی؟ نمی دونی چقدر دلتنگت بودم. انگار سال ها بود که ندیده بودمت.


پارسا: تو رم که ندیدم. در برفتی مدام! خجل شو. پچولو.


بهنام: وای وای وای! اصن نوعی که این بشر راه می رفت، عکس می گرفت. نگاه می کرد...بهنام حاجی زاده واقعا یه پدیده است! اصن فرصت نمی داد ژست بگیریم! یهو شیش تا فلش می زد تو صورتت.  نمی فهمیدی از کجا خوردی! چقدرم که این بشر مهربونه.اصن حالا که فکر می کنم قابل وصف نیست این بشر کلا. باید حتما ببینیدش!


نیمز: تو پچول ترین پچول دنیایی. و این که. دستت به من نرسید. هاهاها! ببین انقدر سلفی می گیری من اصلا حس اینو نداشتم که اولین باره می بینمت! قشنگ حس آشنایی داشتم. 


پارازیت: چرا انقدر پسرا زیادن؟ اینا همش توطئه ی آمریکاست. وگرنه واقعا دلیلی نداره توی یه گروه کتاب خون پسرا انقدر زیاد باشن!


کژوان: :Dچقدر فرق می کردی با تصورات من! خیلی وقت کم بود اصن بهت نرسیدم. ایشالله دفعه ی بعد بیشتر آشنا می شیم.


جناب کهندانی: حال دیگه مارو نمیشماسی شما؟:| 


بهداد: آقا وقتی نوشتنم نمیاد نمیاد دیگه! خوشحالی کافکا در کرانه ات خراب شد؟:/ من خیلی عذاب وجدان دارم نسبت بهش. اصن تا حد مرگ ناراحتم گند زدم به اون کتاب. بحث اینه که وقتی می خوام بنویسم باید موتورم گرم باشه و اینجا مدت هاست زنگ زده. در ضمن میشه شما نیمه ی گمشده ی منو ول کنی؟ من نیمه ی گمشده ام یحتمل عشوه دوست نداره.:-" والا! شما اصن هر وقت منو دیدی یه جوری منو اذیت کردیا:/ بعد من می خواستم در خفا کتابو بهت بدم. دو سه بار صدات کردم نیومدی. بعد وسط جمع:/ عکاسه هم هی عکس می گرفت:/ آخه این انصافه منو در همچین موقعیتی قرار بدی؟ در کل باید بگم بسی دلتنگت بودم. می خواستم یه داستان بنویسم بیارم حضوری بهت بدم نقد کنی. یادم رفت کلا.


آرمین: آقا توعم خیلی فرق داشتی! خیلیا! اصن انقدر مظلوم بودی می خواستم همش حمایتت کنم. چقدر فرق می کردی!


جناب رضا موسوی: من ارادت داره از تک تک سلولای بدنم می پاچه! من واقعا واقعا واقعا شعراتونو دوست دارم. خیلی خوشحال شدم که برای دومین بار! آشنا شدیم. و متاسفم که چنین شاعری، چنین آدم عزیز رو درست نمی شماسم. یه چیز دیگه. یکی ازت پرسید ستایشو می شناسی طبق تعارفات معمول گفتی بله ایشون استاد مان. به خدا اگه سبزه نبودم مثل چراغ قرمز می شدم از خجالت. رفتم بگم اختیار دارید ما خاک پاتونیم روم نشد:))

خیلی لاتی بود دیگه


ستایش: امروز مثل همیشه نبودی. بداخلاق نبودی. مثل همیشه بی اعصاب و خسته و اخمالو و گوشه گیر نبودی. فکر می کنم بیشتر مناسب اخلاق عادیت این بود که بری یه گوشه بشینی و نگاهشون کنی. اونقدر ساکن که حتی نفهمن تو اونجایی. ولی نکردی. اونقدر شوق داشتی که می لرزیدی. خوب حرف نمی زنی. نه این که بگم خوب نطق نمی کنی. اتفاقا خیلی هم خوب نطق می کنی. توی گفت و گوی عامیانه کم میاری. تعارفاتت ته می کشن و چرت و بی ربط زیاد می گی. امروز هر چی بی محتوا گفتی از رو نرفتی. فکر کنم شوق آدما اونقدر به وجدت آورده بود که حتی خودتم فراموش کرده بودی. کاش زمان بیشتر بود. کاش...


اینم بگم که جای دوتا عزیز خیلی خالی بود. مثل یه حفره. مثل یه چاه عمیق. منا و عماد عزیز امیدوارم هرجا که هستید سالم و خوشحال باشید و یه روز همو ببینیم. 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۲۲
seta kua

نظرات  (۴)

آی ننه
اصلاً اینو خوندما، اصلاً مردم
:-"
قلبم ملاطفت یافت یا همچین چیزایی
حیف که شلوغ بود و وقت کم
و کتاب =((((((
۰۳ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۵۲ بهنام حاجی زاده
*تصادفی رد می شود*
*گلویی صاف می کند*
اهممم :-"
*فلشی می درخشد*
*خنده ی شریرانه* هاهاهاهاها
:-"
*اهم* حجازی :((
*باقی متن را می خواند*
*مبلغی سرخ و سفید می شود*
:-D
*آرام آرام در پس زمینه محو می شود...*


همین کانیا شاهده من از مدت‌ها قبل برنامه داشتم بیام. :(( ولیکن افتاد مشکل‌ها و من افسردگی گرفتم اون چندروزو تقریباً :((

عکسا رو که دیدم واقعاً گریه کردم دیگه.
پاسخ:
تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی! اندوه بزرگیست زمانی که نباشی.
جات مثل یه حفره نه، مثل یه چاه نه، مثل یه دره خالی بود منا. انقدر که به کانیا گفتم بهت زنگ بزنیم ولی گفت احتمالا سوز به دل شی. انقدر که همش تصور می کردم اگه تو اون جا بودی چیکار می کردی. با بقیه چه طوری حرف می زدی چه طوری نگاه می کردی. اصلا می بینی قسمت نیست من ببینمت! دنیا می خواد همینجوری آرزو به دل بمیرم. می خواد آتیش به دل بمیرم!
حجازی نیستا حاجی زاده است :-^
پاسخ:
آره خاک برسرم:/ از بس ذهنم پیش جای خالی مهدخت حجازی بود:/
می بینی؟ پیرشدم. حواس برام نمونده.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی