اصلا درک نمی کنم چه طوری می گید خوابتون نمی بره. خب صدای معلمای دینی و زیست رو سر کلاس ضبط کنید شبا جا لالایی گوش بدید. یا جای خرس کتاب درسی بغل کنید بخوابید. من خودم به شخصه انگشت کوچیکه ی پام به کتاب درسی بخوره ۱۲ ساعت می خوابم.
اصلا درک نمی کنم چه طوری می گید خوابتون نمی بره. خب صدای معلمای دینی و زیست رو سر کلاس ضبط کنید شبا جا لالایی گوش بدید. یا جای خرس کتاب درسی بغل کنید بخوابید. من خودم به شخصه انگشت کوچیکه ی پام به کتاب درسی بخوره ۱۲ ساعت می خوابم.
یک دم. شاید هم بازدم. بعدش که به خودم اومدم خیره بودم تو آینه. خیره...خیره به من! دوستام مودبانه منو یه دختر سبزه ی ظریف توصیف می کنم. اما من چه جور توصیف می کنم؟ به نوجوون لاغری خیره می شم که هر روز داره تکیده تر میشه. به گونه هایی که دارن بیشتر می زنن بیرون. به تی شرت گشادی که تیزی استخوناشو نمی پوشونه. به موهای کوتاه نامرتبی که روی گردن کشیده و خم شده رو به جلو، رو به زمین ریختن. خیره به خودم. نه. هرچی که فکر می کنم سر و تهش من یه زن نیستم. سر و تهش، اول و آخرش فوقش یه چهارده سالی داشته باشم. تازه با بلوغ رسیده. با دست و پای بی قواره.
کی رسیدم به این سن کوفتی؟ کی آخه؟ کدوم آدم هیجده ساله ای هنوز چشاشو تو حدقه می چرخونه و می گه آدم بزرگا؟
یادم میاد پونزده یا چهارده سالم بود. داشتیم با سجاد داستان می نوشتیم. گفتم شخصیت من پونزده سالشه. اخماش رفت تو هم. گفت: خیلی کوچیکه که. بزرگ ترش کن. مثلا...بزار نوزده.
-اوووو برو بابا توهم! نوزده خیلی پیره که. آخرش دیگه شونزده.
-حداقل بزار هیجده.
-نچ. سجاد حرفشم نزنا.
به خودم خیره می شم. به چشمام. اول و آخرش من هنوز بچم. هنوز می خوام بچه بازی دربیارم. هنوز وحشت دارم از هر نوع مسئولیت کوفتی که می خوان رو دوشم بزارن. من تو این هیجده سال لعنتی هیچ کاری نکرد. هیچی نبودم. حالا یه دفعه ازم انتظار دارن که یه زن باشم. کی انقدر بزرگ شدم؟ من...می ترسم. می ترسم از...آدم بزرگ بودن.
من مباهات می کردم. به درد و خونی که هنوز در من ریخته نشده و بود بقیه ی دخترکان چند سالی می شد هر ماه زیر شکنجه اش بودند. تا آنکه فهمیدم بن بستم. تا آن که فهمیدم در مسیری که دررون هر زن، درون هر دختر، روزی میزبان کودکی خواهد بود، در من بن بست است. در مسیر من کودکی پا نمی گذاشت. خنده، زندگی، گریه، از من زاده نمی شد. من در آن کوچه رو به دیواری که نمی بایست بود، به پوچی رسیدم. به نیستی. زخمی در دلم افتاد که نه هر ماه، بلکه هر روز خراشیده می شد. خون دلم را هیچ کس ندید. مثل بقیه. دردم را از شرم به هیچ کس نگفتم. مثل بقیه. مسیری که درون هر زن، روزی کودکی پا می گذاشت، در من بن بست بود و هیچ گاه تپلش قلب کودکی را بر در و دیوارش حس نمی کرد. درون من بن بستی بود که من را به بن بست می رساند.
وصف حال یکی از دوستان.
پ.ن: بیاید به زن به عنوان یک ماشین زاد و ولد نگاه نکنیم. یک زن بدون رحم باز هم زن است. ارزش دارد. درست به اندازه ی زنی که می تواند بارور شود. باور کنیم. چوم ما خودمون جامعه ایم. ما که باور کنیم، ما که قبول کنیم بقیه هم می کنن.
پ.ن: نمی دونم درسته اکه اینو نوشتم یا نه. که انقدر صریح و بی پرده نوشتم. اما اونو که دیدم...دلم دیگه آروم نگرفت. باید جایی اینو می نوشتم.
به من بگو آن کدام درخت بود که قهقه ی باد چنین نوایی در آن تابید؟ به من بگو کدام رود بود که جامه ی سبز بر تن سرخ و عریان پریان خاک پوشاند. به من بگو رقص کدام پروانه بود که چنین گل را شکفت؟ بگو که دلتنگ آن بادم. دلتنگ نوازش رودی که هرگز لمسم نکرد. بگو که دلتنگ جنبش ریز بال پروانه ها هستم. گویی همه ی این ها را چشیده و نچشیده ام. این چه دنیاییست؟ می شود در لحظه لحظه اش گم شد. می شود در لحظه لحظه اش پیدا شد. نیست شد و همه چی شد. می شود کلیشه ای شد چون من. خاک خورده و تلخ. پیر و چروکیده نشسته در جامه ای جوان. می شود چون تو شکفت. چنان که گویی شکوفه ی صورتی رنگی در بهار هستی و لپ های صورتیت از باد بهاری گل انداخته اند. می شود تنها گریست چون من؛ که از اشکم شب جاریست. می شود خنده ای شرمگین شد چون تو به هنگام نوازش باد. بگو به کجا می رویم؟ بگو کجا هستند؟ بگو کجا هستیم؟ بگو. با من سخن بگو. با من سخن بگو ای جوانه ی نوشکفته از خاک. در دل تاریک و سرد خاک، چه بود که تو را از محبت لبریز کرد. چه بود که تو را از مرگ زندگی بخشید. بگو می خواهم از این لباس شاداب که از درون چون گوری محصورم کرده بیرون بیایم. از این قلب آکنده از مرگ، جوانه ای زنده بیدار کنم. با من سخن بگو. چون مردابی ساکن بوی تعفن وجودم همه جا را پر کرده. من ذهن بسته و خموده ام توان ترقی ندارد. تو از هر سفیر سفید آسمان پندی می گیری. با من سخن بگو ای جوانه ی عزیز...
پ.ن: من اصلا نمی دونم چی شد یهو اینو نوشتم:| می دونمم خوب نیست. کلیشه ازش می باره. اما نیاز داشتم بنویسمش.
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
پ.ن: عاشق این حرف اضافه ی سبک خراسانیم! خیلی خفنن و دوست داشتنی. حس می کنم نقش خودم توی جامعه یه چیزی مثله اینه. ویژگیه سبکی!!! خخخخخ